در سالگرد دهمین سال نبودنت ....
در سالگرد دهمین سال نبودنت ....
"کجایی که تنهایی و بیکسی با من آشنا کرده حس غم "
یادم میاد آخرین ناهاری که با هم خوردیم و بعد شستن ظرفها مثل همیشه من رفتم بخوابم و تو رفتی که کتاب بخونی و بعدش بری پیاده روی کاش نمی رفتی کاش من باهات بودم ...
دوباره صدا رو میشنوم
"سکوت شب رو گریه پر میکنه ،شب هایی که از خواب تو می پرم...
از این شهر خاکستری دلخورم،از این بغض پیچیده تو لحظه هام..."
دیگه نمی تونم جلوی اشک هام رو بگیرم ،اشک هایی که تنها دلیل جمع شدنش دلتنگی تو و حسرت شنیدن صدات ،حسرت شنیدن اسمم با صدای تو ... همیشه وقتی به این نقطه می رسم از این که برای دلتنگی لعتنی م هیچ غلطی نمی تونم بکنم به حد مرگ عصبانی میشم از اینکه انقدر ناتوان و عاجزم این احساس عجز همیشه دیوونم میکنه،از این روزها بدم می یاد..........
از این که انقدر دم به گریه م بدم مییاد
از اونهایی که برام نسخه قرآن خوندن و حلوا پختن واسه شادی روح ت میپیچن بدم مییاد انگار که خودم عقلم نمیرسه.........
از اونهایی که بهت میگن خدا بیامرز بدم مییاد
از اونهایی که فکر میکنن حتما باید حرف بزنند تا بهم کمک کنند بدم مییاد
این روزها پر از خشم و نفرتم می خوام انتقام همه دلتنگیهام رو از خودم بگیرم ...
دوباره صدا رو میشنوم
"تو این روزهای پر از بیکسی تو تنها، تنها تو موندی برام.... "
.این روزها روزه سکوت گرفتم دلم نمی خواد حرف بزنم احساس میکنم غیر از تو کسی نیست که دلم بخواد باهاش حرف بزنم کاش تو بودی ...اونوقت شاید هر شب بالشم خیس از اشک هام نمیشد
اگه تو بودی حتما مثل همیشه میگفتی دخترم غصه نخور ...همه چیز درست میشه .....
وای که چقدر حسرت شنیدن کلمه "دخترم" رو دارم
چند روز پیش به طور اتفاقی مکالمه مادری رو راجع به دخترش با یه خانم دیگه شنیدم ،مادر دختر میگفت :دخترم دیروز انقدر با کفش پاشنه بلند بچه بغلش بوده کمرش درد گرفت من 3 روز آوردمش پیش خودم تا استراحت کنه و نذاشتم هیچ کاری یکنه.
بی اختیار یاد خودم افتادم عروسی عمه دختری ،دختری فقط تو بغل من بود از اول مراسم تا آخرش یعنی از 9 صبح تا 2 صبح وقتی هم که آخر شب از درد کمر خواستم برم خونه کلی غر، چشم غره نصیبم شد که چرا ارکیده می خواد زود بره ،تنها کمکی که بابای دختری کرد این بود که رقصش رو چند ثانیه ای متوقف کرد تا بتونه کلید ماشین رو بده همین و لا غیر....
فقط یه مادر میتونه نگران اینجور مسایل دخترش باشه فقط یه مادر
آخ که چقدر دلم حسرت این محبتهای مادرانه رو داره ،چقدر دلم برای حرف زدنهای مادر و دختری تنگ شده
آخ...........
بعدا نوشت:
در این که روزهای بدی رو دارم سپری میکنم شکی نیست و بودن روزهای سخت تو زندگی من چیز عجیبی نیست،اما موضوع این که سختی این روزها انگار از تحملم خارج شاید یه علتش بستری شدن بابام تو بیمارستان شاید....
و .....................ندایی که به من میگوید دل قوبی دار سحر نزدیک است...
من خوبم .همین.